دانلود رمان آقای گارسیا (جلد سوم) از T_L_Swan با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اون جذاب، بزرگتر و محتاطه. از همون لحظهی اولی که چشمامون با هم قفل شد می دونستم پر از مشکله. سرکارم باهاش ملاقات کردم، روز اولی بود که باریستا شده بودم. اون لبخند زد و من ذوب شدم.. سپس قهوهای که درست کردم رو مزه کرد و بخاطر طعم بدش انداختش دور. دوباره روز بعد و روزهای بعد اومد. از قهوههام متنفر بود اما مدام برمیگشت. بازیشو می دونستم. به قهوهام میگفت مرگی توی فنجون. و من بهش می گفتم هدیهای از طرف خدا برای زنها. دروغ هم نمیگفتم… سپس بیرون کافی شاپ همدیگه رو دیدیم و اون زمان بود که همه چیز جالب شد. دیگه خبری از رفتارهای مودبانه و شیرین نبود…
خلاصه رمان آقای گارسیا
نفسم رو به شدت بیرون دادم و به تابلوی روی در نگاه کردم. “کلاب اگزاتیک.” نمیتونم باور کنم که واقعاً دارم این کارو انجام میدم. تا حالا حتی به یه کلاب مردونه نرفتم، چه برسه به اینکه فکر کنم داخلش کار کنم. – خوبه. خیلی خوبه لعنتی. اینطور نیست- برای درازمدت میست- اما نمیتونم بیشتر از این جایی که زندگی میکنم رو تحمل کنم. پنلوپه و غارش من رو دیوونه کردن. دستگیره برنجی رنگ بزرگ در سیاه سنگین رو فشار دادم و وارد شدم. وقتی وارد شدم مکانی مملو از تجملات ، دیوارهای زغالی تیره ، لوسترهای بزرگ ، آثار هنری و آینه های طلاکاری جلوی چشمم ظاهر شد. یک دختر بلوند زیبا با
لبخند گفت : « سلام ، آنه ماریام . » « سلام . » پوشه رزومه ام رو محکم توی مشتم گرفتم. فرار کن. همین الان فرار کن لعنتی. اوه لعنتی اینجا چیکار میکنم. فکر کنم دارم بالا میارم. توده درون گلوم رو قورت دادم تا سعی کنم جمله ای رو بگم: « س … سلام. من آوریلام. برای مصاحبه اینجام. » آنه ماری به تیکت اسمم و پوشه توی دستم نگاهی کرد. « عالیه. از این طرف لطفا ، آوریل. » چرخید و از کلوب خارج شد. دنبالش رفتم، از بالا تا پایین بهش نگاه کردم. خیلی شیکه و با لباس مشکی، یقه اسکی تنگش خیلی جذابه. مثل یه تاجر جذاب، باهوش یا همچین چیزی. چطوری با کفش های به این پاشنه
بلندی راه میره؟ در یک اتاق انتظار رو باز کرد. دختری تنها در گوشه ای نشسته بود و با لبخندی ترسیده به ما نگاه می کرد. « فقط اینجا بشین. پورشا به زودی میاد پیشتون. » آنه ماری لبخند زد. « ممنونم. » روی نزدیکترین صندلی نشستم و آنه ماری ناپدید شد و در پشت سرش بسته شد. اتاق ساکت شد و چشمام رو به سمت دختر دیگری که منتظر بود بردم. یک لبخند کج بهم نشان داد. آهسته گفتم : « سلام . » « سلام . » ما دوباره ساکت شدیم و در نهایت زمزمه کرد : « لعنتی من اینجا چی کار می کنم ؟ » « میدونم. منم همینطور. » بلند شد تا کنار من بشینه تا کسی صدامون رو نشنوه. « تو باید بهم بگی برم….