خلاصه کتاب:
تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم را روی زمین میفشرم. کشان کشان پاهایم را به عقب میبرم، سنگ ریزه های زیر کتونی هایم خش خش میکند. خوب که عقب میروم به ناگه خود را رها میکنم و تاب میخورم، هی تاب میخورم و...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رشیدی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.