خلاصه کتاب:
بچگی تو گوشم خوندن فریا ناف بریدمه! من نامی شهیاد مردی قدرتمند و جدی تمام زندگیم رو از دور تماشاش کردم که غرایزم کار دستم نده! انقدر غرق فر موهاش و شیطنت چشمهاش شدم که یادم رفت اون از وجود من توی زندگیش بیخبره! اون ناف بریدهی من بود و قولش رو بهم داده بودن و حتی از این که مال منه خبر نداشت! پس وقت این رسیده بود که خودم رو بهش نشون بدم!
خلاصه کتاب:
مردی که شهرداره یه شهره… مردی که کاندید شده برای نمایندگی مجلس… افشار یه پسر ۲۹ساله داره… باراد قصه مون یه باشگاه بدن سازی داره و زیادی قیصره… باراد به خاطر خواهر دوستش غیرت و تعصبی که گوش فلک رو کر کرده تو یه کوچه تنگ چاقو میکنه تو شکم اون عوضی… و درست همون لحظه یه دختر اونو می بینه… یه دختری که ترسیده… دختری که از ترس دو روز تو خونه میخونه و روز سوم یه چاقو تو پهلوشه که بهش میگه سوار شو… یه عشق دیگه… همچین چرب و چیلی و خوب…
خلاصه کتاب:
رمان درمورد دختری به اسم پارمیداست که عاشق پسری به اسم شایان میشه و می فهمه عشقش دوطرفهست باهم دوست می شن بعد یه مدت شایان مجبور میشه پارمیدا رو ترک کنه و به خارج از کشور بره! حالا بعد از چندین سال قراره پارمیس خواهر پارمیدا، با نامزدش از خارج برگرده و نامزد کی می تونه باشه جز… عشقی به تلخی زهر و به شیرینی عسل و به ممنوعیه سیب حوا
خلاصه کتاب:
فهمید بغضش شکسته. صدایش میلرزید. محال بود بیتفاوتشان شود. احسان از جنس خودش بود. همانطور که او نمیتوانست همسرش را بین مرگ و زندگی رها کند، او هم قادر نبود عشقش را ببوسد و کنار بگذارد. عشق به خانواده و هستیاش را. آن شب وقتی با هستی حرف میزند، در گوشش گفت: “عین نخودیام برای کسایی که میخوان گُل بزنن. هی توپشون بهم میخوره. نه بازیکنم نه گُلر. ولی وسط بازیام. بازیای که ربطی بهم نداره. اگه توپو بگیرم گُلر لهم میکنه اگه توپو شوت کنم تو دروازه، بازیکنا. هیچکدوم باهام شوخی ندارن. عین من که سر تو با هیچکسی شوخی ندارم.
خلاصه کتاب:
آوا دختری که درگیر بی مهری خانواده است عاشق مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر است می شود. مردی که خودش هنوز عشق اولش را از یاد نبرده. خیلی طول می کشد تا آوا متوجه شود برای بدست اوردن یک زندگی عاشقانه باید چیزهای زیادی بیاموزد...
خلاصه کتاب:
آر زندگی پر شور و شوقی ندارد، او یک زامبیست. هیچ خاطره و هیچ شخصیتی ندارد. حتی نبض هم ندارد. ولی کمی با دیگر مردههای همراهش تفاوت دارد. ممکن است گهگاه آدم بخورد ولی ترجیح میدهد پله برقی سواری کند و در هواپیمای ۷۴۷ دنجش که به آن خانه میگوید، آهنگهای سیناترا گوش کند. یا از مدنیت نابود شده یادگاریهایی برای خودش جمع کند. و بعد با دختری ملاقات میکند. اول به عنوان اسیر و بعد به عنوان میهمانی ناراضی، جولی انفجاری از رنگهای زندگی در دنیای خاکستری آر به وجود میآورد و تغییری در درون آر شروع به شکوفه زدن میکند. هرچند خیلی خوشمزه به نظر میرسد ولی دلش نمیخواهد این دختر را بخورد، برعکس دلش میخواهد از او محافظت کند. ولی پیوند نامحتملشان موجی به راه میاندازد که حتی نمیتوانند تصورش کنند و دنیای مأیوسکنندهشان ممکن نیست بدون یک جنگ تغییر کند…
خلاصه کتاب:
قیصر از پس پرده های خاطراتش می آید که برای پناه، پناه باشد. می آید که مردانگی در پس کوچه های نامردی گم نماند. دل می فروشد و مردانگی می خرد. برای آدم هایی که جای خالیشان را سنگ سرد قبرستان پر کرده. برای زن دیوانه ای که جا های خالی را با مداد سیاه سکوت پر می کند…
خلاصه کتاب:
نور از شیار پرده افتاده بود پشت پلکهایم. خوابم کال مانده بود. درست مثل چند شب قبل. روی پهلو چرخیدم و چشم بازکردم. صورت مادری با فاصلهی کمی از من روی بالش آرام گرفته بود. چشمهایش بسته بود و لبهایش میلرزید. نفسش بوی ماندگی میداد. بوی دهانی بدون دندان. به کندی روی تشک نشستم. موهایم را روی شانه جمع کردم و چشم دوختم به حرکت کرخت عقربههای ساعت که انگار یک جهان روی شانهشان سنگینی میکرد.
خلاصه کتاب:
داستان در مورد دختر شاداب و سرزنده ایه به نام لیلی که با خانواده خوب و پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی می کنه. همه چیز به نظرش عالی میاد، اما حضور ناگهانی پسر دایی اش که ده سال ایران نبوده همه باور هاش رو به هم می ریزه. اون ها به هم علاقه مند میشن و یک سری اسرار خانوادگی هم فاش میشه که برای لیلی خوشایند نیست. پای پسر دایی هم درست وسط همه ماجراهاست.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رشیدی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.