دانلود رمان عشق بی انتها از آمنه احمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سان دکتر معروف و پولدار سی سالهای که عاشق یه دخترشونزده ساله میشه و اونو برا خودش میکنه ولی سارینا اول راضی نیستو….
خلاصه رمان عشق بی انتها
وقتی چشم باز کردم بی قرار و نگران بودم و از تخت امدم پایین ولنگان لنگان رفتم ایستگاه پرستاریو رو به خانم پرستار: اجازه هست به تماس با خونه بگیرم. پرستار: نه عزیزیم تلفن عمومی این طرفه. با دست به ته راهرو اشاره کرد. منم که پام درد می کرد با ناراحتی و بدون حرفی خواستم برم حرکت نکرده بودم که کسی آروم زمزمه کرد: بیا با تلفن من زنگ بزن. قدش بلند بود بدون اینکه به اون نگاه کنم گوشی رو ازش گرفتمو شماره خونه خودمون و گرفتم دکمه تماس رو که زدم یه پیام خطا آمده روی صفحه گوشی.
گوشی را طرف صاحبش گرفتم: ببخشید چرا اینطوری شده وقتی برگشتم نگام به نگاش افتاد. همون مردی بود که از هوش رفته بود، شما بودید که از هوش رفتید حالتون خوبه؟ لبخندی زد مرسی خوبم. چند قدش بلنده من با اون قدم تا چند سانت بالاتر از ارنجش بودم. چهار شونه و اندامی و ورزشکاری بود صورت سفید و جذابی داشت لب دهنش زیباو ابروهای اصلاح شده و تمیر داشت: چیزی گفتید؟ صداش چقد زیبا. باخجالت گفتم: این طوری شده. نگاه کرد و اروم انگشتشو گذاشت روی یکی از گزینه ها و بوق خورد.
بعد از دوبار زنگ خوردن مادر گوشی را برداشت و با صدای ناراحت به حالت گریه صدا زدم… مادر. مادر با نگرانی چی شده عزیزم چرا گریه میکنی اتفاقی افتاده؟! هان با من من کردن خواستم بگم. مادر: بگو دیگه چی شده؟ زدم زیر گریه ما تصادف کردیم مامان… مادر یا حضرت عباس… یا خدا… انقدر تو صداش نگرانی و ترس بود، با همون نگرانی پرسید: طوری نشدی؟ سحر کجاست؟ سارینا: من خوبم مامان اما… مادر: اما چی بگو دل مرگم کردی بچه دیگه.. ! سحر توی اتاق عمله فکر کنم حالش بده. مادر بافریاد…