حامد قرار بود جای همهی نداشته هامو پر کنه، جای برادرش محمد رو… قرار بود هوای عشق برادرش از سرم بیفته ولی من از خودش بریدم چون عشق هیچ وقت از دل آدم نمیره. اما این معنیش نبود که خائن من بودم. یه نفر زودتر جای منو تو قلب حامد پر کرده بود. یه نفر زندگیشو روی آوار زندگی من ساخته بود. حالا من میرفتم تا خودمو از نو بسازم…
خلاصه رمان خشم سرد
اگر وامیستادم. می چرخیدم و محکم می خوابوندم توی صورتش. اما از واکنشش وسط خیابون ترسیدم که چپیدم توی ماشین و تا خونه تحمل کردم تهمتاشو! اما نرسیده به اتاق خواب جیغ کشیدم و به سمتش حمله کردم. هلش دادم و فریاد زدم. داری با حرفات حالمو به هم می زنی! من زنتم آشغال! نباید هر تهمتی ببندی به نافم. انگار منتظر انفجار من بود که متقابلا منفجر شد. دستامو چسبید و تکونم داد. روشنم کن. بهم ثابت کن. چقدرررر چقدر بهت ثابت کنممم؟؟؟
تا چند روز تاثیر داره و دوباره شکت نمیزنه بیرون؟! فایده نداشت! من جیغ کشیدم و اون بلندتر داد زد. من هلش دادم و اون حرصشو سر وسایل خونه خالی کرد… شکستنی ها که تموم شد… حرمتا که ریخته شد… حرفای نگفتنی که گفته شد… کار به کتک کاری که رسید… منو روی تک پله جلوی آشپزخونه خوابوند. پاهام پایین تر و بدنم بالاتر… دستشو توی موهام مشت کرد و سرمو به زمین کوبید… سیاهی اطرافم شناور شد و سرم توی پایین تنم پیچید…
دستام به جای اینکه به دفاع از تنم پایین برن روی سرم نشستن تا بتونم جلوی سرگیجمو بگیرم. درد که پیچید توی تنم جیغم در اومد. التماسش کردم و اون بیشتر پیش رفت… از ته دلم ضجه زدم و اون دوباره سرمو به زمین کوبید… خبری از حامد دوست داشتنیم نبود… شاید باید غرورمو کنار میذاشتم و جلوی قنادی روبروی بانک میگفتم که چقدر دوسش دارم… حامد… الهی خبرت بیاد.. خودمونو تباه کردیم… یه شک بی اساس! غرور احمقانه!