خلاصه کتاب:
نفس نداشتم. قلبم توی سینه میکوبید و با همهی توان فقط میدویدم. پشت سرم فریاد بود آشوب بود به زبان روسی عربده میکشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفشهای مردانهشان روی زمین بندر، در گوشهایم اکو میشد. تعدادشان زیاد بود. وقتی نفسزنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز میدویدم، کسی از گذشته توی گوشم پچ میزد: «من دوستت دارم، تو رو باور دارم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رشیدی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.