دانلود رمان خوابگاه از محدثه رجبی سیف آبادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی پره اتفاقه… میشه اسمشو گذاشت تقدیر… سرنوشت… هردو باهم… من و تو… نگاهت آرزوی من… نگاهم آرزوی تو… باهم زیر یک سقف… در یک مامن پر آرامش… مامنی برای ما… تا قسمت کنیم تنهایی هایمان را… یه مامن آروم… یه خوابگاه…
خلاصه رمان خوابگاه
یاسمین توی راهروی دانشکده به همراه لیدا اروم به سمت کلاس می رفتیم… جزوه ای که براش کپی گرفته بودم رو به دستش دادم… – بیا تنبل… تو چرت میزنی و من باید جزوه برات جور کنم دیگه… خندید… – دمت گرم… جبران می کنم… – تو خیلی باحالی لیدا… یا سرکلاس نیستی… یا خوابی… بعدم. نمراتت از من هم بیشترن… سری تکون داد… – از اول درسم خیلی خوب بود… باهم حرف می زدیم و می خندیدیم… برای خودمون اروم راه می رفتیم که یهو ضربه ی محکمی به شونه ام خورد…
اونقدر محکم که اول نتونستم خودمو نگه دارم و دو قدم به جلو افتادم… لیدا سریع دستمو گرفت… صاف ایستادم و برگشتم سمت کسی که زده بودم… با دیدن روشنک عصبی شدم… – چته تو… نزدیک بود بیوفتم… نگاهم کرد و خندید… – حالت خوبه؟ – ترم سوم پزشکی هستی… هنوز دکتر نشدی بخوای حالمو بپرسی… – از یه چیزت خیلی خوشم میاد… نترسی… تمام دخترای اهوازی اینجورن؟ حرصم گرفته بودِ… نمی فهمیدم داره چی میگه… – معمولا همه دخترای اهوازی اینجورن… مکثی کردم…
– با ننه ات دعوات شده جرا میای حرصتو سر من خالی می کنی؟ – یاسمین خیلی پررویی… دو سه نفر از بچه هایی که داشتن میرفتن سمت کلاس متوجه ما شدن و به سمتمون اومدن… همه خواستن بفهمن چی شده و از روشنک می خواستن خودشو بکشه کنار… عصبی شده بودم و کنترل حرفام دست خودم نبود… – ولش کنید بابا… خودشم نمی دونه چشه… لیدا در گوشم گفت: – باش حرف نزن… ولش کن… زد زیر خنده . – اخه یه چیزی شنیدم که برام جالب بود… به پسرا نگاه کرد… بعد من و لیدا…