دانلود رمان سقف کاغذی از بهار گندمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتگر آدم هایی که هرکدام در گذشته خودشون رو جا گذاشتن و برای پیداکردن قلب و روحشون دست به هرکاری می زنند. از دختر پرآوازه ای که با یک گذشته نامعلوم هشت سال به بدنامی معروف شده و به خاطره همین گذشته تلخ روز عقدش مجبور به فرار میشه، از گذشته مردی خوش نام و سرشناس که برای جبران اشتباهاتش دست به هر کاری میزنه. تا آدم هایی رو به تصویرمیکشه که سر زندگی قمار می کنند. تمام شخصیت های داستان سرگذشت خودشون رو دارند اما به نوعی هرکدام به زندگی هم گره خوردن و تاثیر می گیرند. (بیشتر بخش ها مربوط به گذشته میشه)
خلاصه رمان سقف کاغذی
همهمه ای در کلاس ایجاد شده بود. شش نفری که حضور داشتند تند تند اعتراض می کردن ولی استاد بی توجه بهشون یکی یکی اسامی رو می خوند و گروه ها رو مشخص می کرد. با این کار می خواست غیبت بچه هارو جبران کنه. من و ایدا که مثل همیشه فقط منتظر نتیجه بودیم. _علی افشان و ملیکا زاهد. _ … _ … _جمشید جهان پور و ایدا شفیق. ایدا مثل مجسمه خشکش زد. حتی قدرت اعتراض هم نداشت. چهره اش شبیه سکته ای ها شده بود. نمی دونستم به حالت چشماش بخندم یا برای وضعیتی که پیدا کرده بود گریه کنم.
جهان پور یک اسم فراموش نشدنی.. اولین باری که شناختیمش و شرش دامنمون روگرفت تنها گناهمون این بود که با صدای بلند می خندیدیم، ولی کاری کرد که صدای خندهامون دیگه شنیده نشد.! هردو بدون توجه به اطراف می خندیدیم که با صدای بلند جمشید ساکت شدیم و نگاه همه به سمت ما برگشت. _حاج اقا… حاج اقا… لطفا یکم یواشتر اینجا دختر جوون داریم. همه می دونستن به خاطر ابروهای مشکی و تو پُر پیوندیش که حالت دخترانه برداشته بود مخاطب جمشید کیه!. ایدا از صدای خنده ی بچه ها اشک به چشماش اومد.
برگشت تو چشماش نگاه کردو گفت: _حاج اقا اون مادرته که مردونگی زیاد یادت داده.! جمشید با این حرف چنان باضرب بلند شد که همه ترسیدن ولی ایدا مصمم و محکم سرجاش ایستاده بود. جمشید فقط چند لحظه نگاهش کرد، بعد با یک پوزخند دوباره نشست. اون روز فکر کردیم همه چیز تمام شد ولی از فرداش ایدا تو کل دانشگاه ملقب به حاج اقا شد. از اون روز به بعد کلا منزوی تر شد. من هم که لقب های خاص خودم رو داشتم. اونقدر از هم گروه شدند با جمشید شوکه شده بود که اشاره ی دست من رو نمی دید. _استاد من…