خلاصه کتاب:
داستان در مورد دختری به اسم رهاست که همیشه غرور توی زندگیش حرف اول رو میزنه و همیشه در برابر پسرا کوه غرور بوده و در این داستان با پسری از جنس خودش ، یعنی مغرور و متنفر از جنس مخالف خودش برخورد می کنه این برخورد بر اثر یه تصادف به وجود میاد و باعث میشه این دو تا سر راه هم قرار بگیرن و با هم همکار بشن و از همین جاست…
خلاصه کتاب:
تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه، همسر جدید حسام بار داره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده، تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام جدا می شه و التماس های حسام هم فایده ای نداره، چند ماه بعد از طلاق، محمدحسین که وکیل تبسم هم هست و از بچگی با تبسم بزرگ شده، بهش ابراز علاقه می کنه و درست زمانی که تبسم قراره به پیشنهاد محمدحسین فکر کنه…
خلاصه کتاب:
لیلیا ناخواسته طی اتفاقی وارد ماجرایی می شود که برگشتن از آن، زمانی میسر می شود که دیگر نمی تواند ! شاید برای ترس… شاید برای خانواده… و شاید برای عشق!
خلاصه کتاب:
قصه امروز ما، قصه گذر از سختی هاست، وقتی دلیلی برای این گذر داری! اصلاً شاید رسیدن به فردا، همان دلیل گذراندن امروز است. قصهگوی امروز ما نیز از روزهای بد و سختی میگوید که اگر لحظهای در عبور از آن تردید کند، تمام زندگی را خواهد باخت.
خلاصه کتاب:
دختره قایمکی میره استادیوم تا عشقش رو ببینه اما… با صدای سوت داور برگشتم سمتش اما با دیدن همهمهای که بین تماشاگر ها بود،مشکوک چشم ریز کردم. با دیدن دختری که بین اونهمه مرد با یه گریم مسخره مردونه و موهای بلندی که حالا از کلاهش بیرون اومده بود، خشکم زد. – دلوان! مهدی که کنارم بود و زمزمهام رو شنید، با تعجب سر برگردوند. -اون دختره دلوانه؟ حتی از پشت اون ریش مصنوعی هم چهره معصومش رو تشخیص میدادم. هول شده بین انبوه تماشاگرها راه باز کرد که فرار کنه اما یکی از نیروهای امنیتی استادیوم از پشت دستش رو گرفت….
خلاصه کتاب:
مهزاد تک دختر خانواده ی رادمان به اصرار پدرش مجبور به ازدواج می شود ازدواجی متفاوت که مسیر زندگیش را تغییر می دهد… من و تو اسیر اجبار های پی در پی این زندگی ایم و در امتداد جاده ای قدم گذاشته ایم که از آخر آن بی خبریم سکوت کرده ایم و فقط چشممان به دست تقدیر است... چه چیزی را برایمان رقم زده است؟
خلاصه کتاب:
داستان خواستَن و نَرسیدن … دیدار های شَبانه دُختری عاشِق با عِشق مَحالَش در فَرا تصورات اَز سر دِلتنگی … عاشِقی که هَر روز بَرای مَعشوقَش می نِویسد به اُمید این که نوشته هایَش به دَست مَحبوب برسد شایَد که صِدایِ بی قراری های قَلبش روزی شنیده شود …
خلاصه کتاب:
نفس نداشتم. قلبم توی سینه میکوبید و با همهی توان فقط میدویدم. پشت سرم فریاد بود آشوب بود به زبان روسی عربده میکشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفشهای مردانهشان روی زمین بندر، در گوشهایم اکو میشد. تعدادشان زیاد بود. وقتی نفسزنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز میدویدم، کسی از گذشته توی گوشم پچ میزد: «من دوستت دارم، تو رو باور دارم…
خلاصه کتاب:
در مورد دختری به نام یامین که با کار کردن در بیرون از خونه مخارج خانواده رو تامین میکنه و همچنین به پول برای عمل پدر بیمارش که تنها سرمایش با وجود خواهرش هست، نیاز داره... کار کردن اون باعث میشه آخرین انتخاب زندگیش ینی ازدواج رو انجام بده و وارد زندگی پسری بشه که اعتقاد داره یامین عشقشو ازش گرفت و دختر تنهای قصه ی ما بعد گذشت مدت ها آرامش رو تو اون پسر که دایان باشه میبینه... و این آرامش دو طرفس.. آرامش و عشق .. با هم داستان رو جذاب میکنه و بعضی وقتا هم لج بازی...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رشیدی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.